داستان کوتاهی درباره پیامبر
زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.
رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد.
اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ».
مدینه
آن شب غار حرا قبل از اینکه تو بیایی،پر بود از فرشته
فرشته ها غار حرا را اذین بستند انهم چه اذینی،اذینی از جنس عشق و جود. غار حرا پر بود از عطر یاس عطر شکوفه های بهاری-سنگ ها در جای خود بند نمی شدند.نزدیک بود کوه فریاد براورد اما،گرمای وجود تو ،کوه را به تعظیم وا داشت. لحظه ها می گذشت تا اینکه...امدی. با قدم های راسخ و استوارت، حرا را شرمنده کردی- دهانه ی غار دروازه ی بهشت بود ان شب. ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها بی تاب بودند. اما وقتی امدی، ثانیه ها به ارامی گذشتند انگار، اتفاقی عظیم در شرف وقوع بود.حرا،حرا نبود گلستان بود. شب های دلتنگی حرا به پایان رسیده بود. فرشته ی وحی، تو را نظاره میکرد. با هیه ای از سوی پروردگار امده بود. ان هدیه، کتاب خدا((قرآن)) بود.. ان را در طبقی از نور گذاشت و به تو تقدیم کرد. ان را گرفتی و حرا، فریاد کشید. فریاد شادی- فرشته ی وحی فرمود:بخوان
-نمی توانم
-بخوان ای محمد(ص). ثانیه ها از حرکت ایستادند..خورشید و ماه نظاره گر این اتفاق- روز نمی شد. خورشید،محو اتفاق بود ناگهان ((اقرا باسم ربک الذی خلق)) حرا شکفت. هلهله ی فرشتگان، حرا را پر کرد. حالا تو بودی و عشق حالا تو بودی و خدا... برتو مبارک این اتفاق... برهمگان مبارک این عید
مدینه بود و غوغا بود اسیر دیو سرما بود
محمد سر زد از مکه که او خورشید دلها بود

